خاطرات یک فاحشه1


by : x-themes

عصر یک روز افتابی :

داخل پارک قدم میزدم که پسرک جوانی به دنبالم راه افتا د به او اعتنا نکردم ترجیح میدهم با پسرکان جوان نباشم من در کار خودم برای خودم قوانینی دارم از پارک که خارج شدم ماشین مدل بالایی جلوی پایم ایستاد سوار شدم راننده مرد میانسالی بود کمی اضطراب داشت موسیقی ملایمی داخل ماشین شنیده میشد . پرسیدم که چرا میترسی ؟ گفت نزدیک محل کارم هستم میترسم همکارنم ببیند گفتم خوب میخواستی سوار نکنی گفت حالا که سوار کردم میگی چکار کنیم . رفتیم دربند و نشستیم و با هم قلیان کشیدیم و جگر خوردیم مرد بدی نبود از زنش راضی نبود میگفت با زنی که روز اول ازدواج میشناخته خیلی تفاوت کرده یا خرید است یا با دوستانش دوره و مهمانی دارد و هیچ وقتی را برای همسرش نمیگذارد . از داخل کیفش عکسی از عروسیشان نشانم داد عروس زیبایی بود داماد هم با کسی که جلوی من نشسته بود تفاوت کلی داشت پسرک خوش پوش و جوانی که با دندانهای سفید و براق خود میخندید جای خود را به مردی با موهای کم پشت و شکمی بر امده داده بود به او گفتم جوری گفتی که همسرت تغیر کرده که من فکر کردم تو اصلا فرقی با روز اولت نکردی راستی چند وقت است با همسرت به گردش نرفتی ؟ سکوت کرد و گفت خیلی وقت است . گفتم من باید زود برم منزل خیلی نمیتوانم معطل بمانم با یکی از دوستانش تلفنی صحبت کرد رفتیم منزل دوستش قبل از اینکه وارد بشویم از من پرسید نمیخواهی بگویی چقدر پول میگیری ؟ با خودم حساب کردم که شارژ اپارتمان و هزینه خرید لباس برای دخترک کوچکم چقدر میشود مبلغ را با احتساب 5% ارزش افزوده اعلام کردم مردک قبول کرد داخل اپارتمان شدیم ...................................................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






†ɢα'§ : <-TagName->
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 17:54 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

ϰ-†нêmê§